در اصطلاح ادبی طنز به نوعی خاص از آثار منظوم یا منثور ادبی گفته میشود که اشتباهات یا جنبههای نامطلوب رفتار بشری، فسادهای اجتماعی- سیاسی یا حتی تفکرات فلسفی را به شیوهای خندهدار به چالش میکشد. (فرهنگ واژگان و اصطلاحات طنز، محمد رضا اصلانی)
آنجا که سخن به صراحت نمیتوان گفت، طنز چارهی ناچار است. البته لزوماً گفتار طنز در غیبتِ آزادی و امنیتِ در انتقاد و اعتراض پدید نمیآید؛ چرا که طنز فُرمی پویا و اثرگذار است برای بیان آنچه که شاید در سایر قالبها نتوان به آن زیبایی بیان کرد. منظورم از طنز سیاسی، سخنانی است باریک و نغز که برخوردار از چاشنی لبخند و ظرافت است و نهاد قدرت و سیاست و بازیگران آن را هدف میگیرد. در گذشته شاید شدیدترین نقدها و اعتراضها به نهاد قدرت و سیاست به زبان طنز عنوان میشد و چون از منظری، خندهساز و تبسم آفرین بود، چندان محلّ حساسیت حاکمان قرار نمیگرفت. دکتر علی اصغر حلبی دراین باب میگوید:«هزل و طنز ابزار انتقاد ملتهایی هست که در آنجا مردمان آزادی سیاسی نداشتهاند، و زمامداران و فرمانروایان آنها فراموش کردهاند که «انسان حیوان سیاسی است» (نقل شده از ارسطو و شوپنهاور) مردمانی که نتوانستهاند زهر نفرت و خشم خود را مستقیماً بر جانِ ستمگران و زورگویان و ریاکاران بریزند، از زیان حیوانات سخن گفتهاند، و یا خود را به دیوانگی و پریشانی ذهنی زدهاند و یک دنیا میراث گرانبها بجا گذاشتهاند، و این است معنی سخن عبید زاکانی آنجا که میگوید: «هزل را بیهوده مدانید، و هزّالان را خوار مشمارید.» (خواندنیهای ادب فارسی، ص14)
میر جلال الدین کزازی میگوید:
«عبید پهلوانی است که با تیغ طنز که زخمش جانشکاف و جانشکار است، نامردمان و دیوخویان را از پای میاندازد. او همدست و همپشت با خواجهی بزرگ به ستیزی بی امان با محتسب که نماد سالوس و ریاست است برمیخیزد.»
بزرگان معانی پرور که در عرصهی طنز، دستی بلند داشتند، تأکید کردهاند که سخن هزل که نشانی از شوخی دارد، نوعی تعلیم است و نزد اهل جدیت و اشارت، سخنی جدّی و در خور اعتنا است:
هزل من هزل نیست تعلیم است
بیتِ من بیت نیسـت اقــلیــم است
گر چه با هزل جدّ بیگانه اسـت
هزل و جدّم هم از یکی خانـه است
شکر گویم که نزد اهل هــنــر
هزلـم از جـــدّ دیگـــران خوشــتر
(حدیقة الحدیقهی سنائی)
هزل تعلیم است آن را جدّ شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدی هزلست پیش هازلان
هزلها جدند پیش عاقلان
(مولوی)
امید است که آنچه پیش روست هم از همین منظر نگریسته شود.
- دهقانی در اصفهان به درِ خانهی خواجه بهاءالدین صاحب دیوان رفت. با خواجه سرا گفت که «با خواجه بگوی که خدا بیرون نشسته است و با تو کاری دارد.» با خواجه بگفت؛ به احضار او اشارت کرد. چون در آمد، پرسید که «تو خدایی؟» گفت: «آری» گفت: «چگونه؟» گفت: « حال آنکه، من پیش از این، ده خدا و باغ خدا و خانه خدا بودم، نُوّاب تو، ده و باغ و خانه از من بظلم بستدند، خدا ماند!»(رسالهی دلگشا، عبید زاکانی)
- اعرابیی را پیش خلیفه بُردند. او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستادهاند. گفت: «السلام علیک یا الله» گفت: من الله نیستم. گفت: «یا جبرائیل» گفت: من جبرائیل نیستم. گفت: «الله نیستی، جبرائیل نیستی، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشستهای؟ تو نیز در زیر آی و در میانِ مردمان بنشین.» (رسالهی دلگشا، عبید زاکانی)
- گویند یکی از حکمای یونان بر پای جابری بوسه داد زبان به طعن او گشادند که افتادن بر پای لئیمی از حکیمی ناسزاوار بود. حکیم بشنید بگفت: اگر گوش او در پاست، بیغارهی(سرزنش) من چراست. (امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)
- مردی از دولت به نکبت افتاده بود. روزی در آن حال عطسهیی بزد، جمعی که نزدیک او بودند گمان کردند که مگر بادی از او جدا شد، او را دشنام دادند و ناسزا گفتند. بخندید و گفت: عجیب حالیست، در ایام دولت اگر بادی تند از من جدا میشد مردم آن را عطسه میشمردند و «خدا ترا رحمت آرد» میگفتند، و اکنون که در نکبتم عطسهی مرا تیز میپندارندو «خدا ترا لعنت کند» میگویند.(لطائف الطوایف، علی صفی)
- وقتی که میرزا رضای کرمانی را محاکمه میکردند، قاضی گفت: چرا سلطان را کُشتی؟ گفت: برای آنکه سلطان، ظالم و جائر بود. قاضی گفت: مردِ حسابی مگر انوشیروان را پُشت دروازه نگه داشته بودی که این را بکُشی و آن را جای این بگماری؟!(خواندنیهای ادب فارسی، علی اصغر حلبی)
- فیلسوفی را اسیر گرفتند. مردی خواست تا او را بخرد. از او پرسید که: به چه درد میخورد؟ فیلسوف گفت: به درد آزادی. (محاضرات الأباء، راغب اصفهانی)
- شاهزاده امیر اعظم پسر وجیه الله میرزای سپهسالار میرزای سپهسالار غلامی سیاه داشت. روزی او را گریان دید، سبب پرسید. سیاه از بیان آن سرباز زد. پس از اصرار زیاد، گفت: عاشقم! امیر گفت: به که؟ سیاه پس از اندیشهی طویل گفت: به هر کس که شما صلاح بدانید. (امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)
- شیخ بوالحسن خرقانی مرد بزرگ بود و در عهد سلطان محمود رحمه الله، و او پادشاه بیدار بود و طالب. حکایت شیخ کردند، به خدمت او بیامد به نیاز. شیخ او را التفات زیادتی نکرد. گفت: شما به نظارهی سلطان بیرون نیامدیت. گفت: ما به مشاهدهی سلطان شرع و سلطان تحقیق بودیم، نرسیدیم بدان. شاه گفت: آخر قول خداست که: أطیعوا اللهَ وأطیعوا الرسولَ و اولی الأمر [از خدا فرمان برید و از رسول و اولوا الامر، نساء:59]. گفت: ای پادشاه اسلام، ما را چندان لذت أطیعوا الله فرو گرفت که خبر نداریم که در عالم رسول هست یا نی؛ به مرتبهی سیم کجا رسیم؟ بگریست و دستش لرزان، دست شیخ بگرفت و ببوسید.(مقالات شمس تبریزی)
- عربی بدوی به مسجد رسول آمد و با شتاب نمازی خواند و خواست تا بیرون رود. علی(ع) حاضر بود، بانگ بر او زد و نعلین خویش حوالهی او کرد که باز گرد و نماز تازه کن. عرب از ترس بازگشت و نماز تازه کرد و به آهستگی به پایان برد. علی گفت ای عرب نمازنخستین نیکو بود یا این که به آهستگی خواندی؟ گفت: نه ای امیر مؤمنان، نماز نخستین از ترس خدا بود و نماز دوم ازترس نعلین شما!(لطائف الطوایف، علی صفی)
- حسینقلی خان بختیاری را ظل السلطان پسر ناصر الدین شاه حکمران اصفهان به میهمانی به شهر آورده و بسیار تجلیل میکرد. روزی که حکمران و میهمان با جمعی از سران شهر در تالار حکومت نشسته بودند. لری سر و پا برهنه وارد شده، سلام گفت. خان سر برداشت و خشمگین گفت: برای چه به شهر آمدهای؟ گفت: آمدهام ترا زیارت کنم. خان گفت: احمق! خر و گاو و گوسفند خود را رها کردن، و چندین فرسخ پیاده به دیدن من ؛آمدن چه ضرورت دارد. گفت: ای خوان! خرم تویی، گاو تویی، گوسفندم تویی. (امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)
- سلیمان عبدالملک خلیفهی اموی، بلال ابی بُرده را گفت: حجاج را برای من توصیف کن. گفت: وی چون زنان فاحشه آرایش میکرد، و بر فراز مِنبر چون کشیشان سخن میگفت، و چون فرود میآمد مانند فرعون رفتار میکرد.(خواندنیهای ادب فارسی، علی اصغر حلبی)
- دهقانی به حاکم از عامل شکایت برد حاکم عامل را نفرین میگفت. دهقانِ نومید راه در گرفت. حاکم گفت: کجا روی؟ گفت: نزد مادرم چه او بهتر از تو نفرین میکند. (امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)
- یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همیگردید و نظر میکرد. سایر حکما از تأویل این فروماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که مُلکَش با دگران است.(گلستان سعدی، باب اول)
- گویند آنگاه که کار مصادرت و مطالبت نادر شاه بر مردمان دهلی توان فرسا شد روزی جملهی ذیل را با خطی جلی نوشته در رهگذر پادشاه ایران آویختند: «اگر خدائی ترا بندگان باید و اگر پادشاهی از رعیت گزیر نباشد با این همه ستم دیار هند خراب و یباب و از مردم تهی مانَد.» نادر شاه از میرزا مهدیخان پرسید چه نوشتهاند؟ دبیر جلیل شرح بگفت. نادر شاه پس از لحظهای تأمل فرمود به آنها بگو: من این گونه سخنان که خدایم یا شاهم ندانم. من نادر قلی ام و پول میخواهم. (امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)
-پادشاهی شعری ساخت و بر ملک الشعراء دربار خویش بخواند. او گفت شعر تو متوسط است و در خور قدر پادشاه نیست. ملک برآشفت و امر کرد او را به اخیه(میخ آخور) بستند. پس از چند روز شفاعت کردند و شاه او را عفو کرد. مدتی بر آمد شاه شعر دیگری ساخت و به ملک الشعراء گفت: بنگر نیک است؟ ملک الشعراء بخواند و به شتاب راهِ در گرفت. ملک گفت: کجا روی؟ گفت: به اخیه. (امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)
- فرزدق محتسبی را دید که در مردی آویخته و میخواهد تازیانه اش بزند، چون در دست او چیزی دیده بود که بدان شراب سازند. محتسب را گفت: با این فقیر چه کار داری؟ بگذار تا پی کار خود برود. گفت: نمیگذارم که او آلت شراب به همراه دارد. فرزدق دامن برافراشت و عضو تناسل بدو نمود و گفت: بیا مرا هم تازیانه بزن که آلت زنا همراه دارم! محتسب سخت شرمنده شد و مرد فقیر را رها کرد!(لطائف الطوایف، علی صفی)
-مردی را نزد خلیفه آوردند که او زندیق است. خلیفه او را پیش طلبید و گفت: به من رسیده که تو زندیقی، گفت: هرگز، چه من مردی مؤمن و نمازگزار و روزه دار و شب خیز و پرهیزگارم. خلیفه گفت: من ترا تازیانه میزنم تا به زندیقی اقرار کنی، گفت: عجب حالتست، پیامبر به شمشیر میزد که به مسلمانی اقرار کنید و تو که خلیفه و امیر مؤمنانی به تازیانه میزنی که به کافری اقرار کن. خلیفه بخندید و او را بخشید.(لطائف، علی صفی)
- گویند پادشاهی، بوالهوسی را فرمان کرد تا هر صاحب عیبی را دِرَمی تاوان کنند. یکی از عوانانِ شحنه مردی اَعور(لوچ) دید و گفت: دِرَمی ببایدت داد. مرد گفت: چه چه چرا دهم. گفت: دو درم ده که الکن(گنگ) نیز باشی و گریبان او بگرفت. مرد دفاع کردن خواست پیدا شد که هم اَشل(شل) است. عوان سه درم طلبید. در گیر و دار کلاه از سر او بیفتاد و معلوم شد کل(کچل) نیز بوده است و عوان این بار چهار درم مطالبت کرد. مرد پای به گریز نهاد و در رفتن لنگی او نیز آشکار گشت. عوان گفت: مَجُنب که گنجی. (امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)
- شافعی در پیش پادشاهی نشسته بود و پادشاه را خواب میآمد. هرگاه که پادشاه در خواب شدی، مگسی بیامدی و بر روی او نشستی و او به دست خود طپانچهای سخت بر روی خود زدی. پس یک بار شافعی را گفت که: خدای را حکمت چیست در آفرینش مگس؟ شافعی گفت: تا آن کسانی را که دعویِ جبّاری کنند، عجز ایشان بدیشان نماید.(جوامع الحکایات محمد عوفی)
- گویند عمرو بن عبید به گروهی برگذشت که ایستاده بودند. پرسید: چه خبر است؟ گفتند: پادشاه دست دزدی را میبرد. عمرو گفت: عجب است که دزد نهانی دست دزد آشکار را میبُرَد.(خواندنیهای ادب فارسی، علی اصغر حلبی)
- منصور خلیفهی عباسی، عربی شامی را گفت: چرا شکر حق- سبحانه و تعالی- به جای نمیآوری که تا من بر شما حاکم شدهام، طاعون از میان شما دفع شده است. عرب گفت: حق سبحانه از آن عادلتر است که دو بلا بر ما گمارد! (لطایف الطوایف، علی صفی)
- مردی با نوکر حاکم آویخت و بینی او ر ابه دندان بکند. حاکم او را بخواند و بازخواست فرمود. مرد گفت: من نکندهام، گفت: پس که کنده؟ گفت: خود او. گفت: کسی بینی خویش به دندان چگونه تواند کندن؟ گفت: او نوکر حاکم است هرچه خواهد تواند کرد. (امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)
- حاکمی ابله را گویند در ملأ بیشتر سخنان نه بر وجه صواب گفتی و وزیر یا ندیم هر بار او را در خلوت ملامت کردی. در آخر ندیم ریسمانی بر گُند او بست که از زیر بساط میگذشت و سر رشته به نهانی در دست ناصح بود تا هر گاه او بر خلاف مصلحت سخنی گوید رشته بکشد و گوینده از گفتار باز ایستد. روزی بر سر جمع ناصوابی گفتن گرفت و مرد ریسمان بجنبانید. گوینده به آواز بلند به حاضرین گفت: افسوس که ریسمان را کشیدند. (امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)
- پادشاهی پارسایی را دید گفت هیچت از ما یاد میآید گفت بلی وقتی که خدا را فراموش میکنم.(گلستان سعدی، باب دوم)
- یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنون بگریست و گفت اگر من خدای عزوجل چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جملهی صدیقان بودمی
گرنه امید و بیم راحت و رنج
پـای درویـش بر فلــک بودی
ور وزیر از خدا بتــرسیـــدی
همچنان کز ملِک، مَلَک بودی (گلستان سعدی، باب اول)
- در ویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من بکن گفت خدیا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعای است گفت این دعای خیر است تو را و جملهی مسلمانان را
ای زبردست زیردسـت آزار
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری (گلستان سعدی، باب اول)
- یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادتها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیمروز تا در آن یکنفس خلق را نیازاری
ظالـــمی را خـفته دیـــدم نیـــمــروز
گفتم این فتنه است خوابش برد به
و آن که خوابش بهتر از بیداری است
آن چــنان بـــــد زندگانی مرده به (گلستان سعدی، باب اول)
- روزی هارون الرشید در موکب خویش با نخوت سلطنت و رونق خلافت میراند. بهلول آواز داد که: «ای!... هارون!» او بازنگریست. گفت: « آن کیست، که مرا به نام میخواند؟»گفت: « هی! مرا نمیشناسی که این گستاخی میکنی؟» بهلول گفت: « میشناسم! تو آنی که اگر در مشرق پای بز پیرزنی به سوراخ پلی فرو رود، و تو در مغرب باشی، فردای قیامت از آنت بپرسند!» هارون الرشید بگریست، گفت: «راست میگویی، نیکم میشناسی!» (مرموزات اسدی)
- مأمون حاضر جواب بود. گوید: روزی در جایگاهی نشسته بودم. اول قصه که به من دادند، اهل کوفه داده بودند، و از عامل خود شکایت داشتند. گفتم: یک کس اختیار کنید تا سخنی که دارید بگوید. پیری را اختیار کردند. اما گفتند: گوش او گران است. گفتم: سهل است سخن بلند گوییم. او سخن آغاز کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین، بر ما امیری فرستادی ظالم و بیدادگر. سال اول پیرایههای زنان بفروختیم، و سال دوم خانهها و اثاثیه بفروختیم، و سال سوم زمین و ملک زراعتی فروختیم و دادیم و دیهها همه خراب شد اگر ما را از دست او رها نسازی، جز به خدا به کس پناه نداریم. من از آن تنگ دل شدم، ولی به ظاهر گفتم: تو دروغ میگویی، او را بر شما امیر کردهام به نزدیک من مردی عادل و پارسا و امین است. گفت: اگر او به نزدیک تو بدین صفت است، پس بر تو واجب است که نصیب عدل به همهی مردمان برسانی، نه چنانکه ما بدان مخصوص باشیم، و دیگران از فایدهی عدل او محروم مانند. مرا از آن خنده آمد، او را معزول کردم وامارت به دیگری دادم، وبدین جملهی لطیف آن جماعت به مقصود رسیدند.(جوامع الحکایات، محمد عوفی)
- فیلسوفی را اسیر گرفتند. مردی خواست تا او را بخرد. از او پرسید که: به چه درد میخورد؟ فیلسوف گفت: به درد آزادی.(خواندنیهای ادب فارسی، علی اصغر حلبی)
- روزی حجاج یوسف در صحرایی با گروهی از خاصان میگشت، از دور شبانی دید که گوسفند میچرانید. ملازمان را گفت: بر جای باشید تا من با آن شبان صحبتی دارم. پس اسب خود برانگیخت و بر سر او رفت وسلام کرد. شبان جواب باز داد. حجاج از او پرسید: ای شبان، حجاج یوسف چگونه حاکمی است؟ گفت: لعنت خدا بر او باد که هرگز از او ظالمتری بر مسند حکومت ننشسته، بی رحی، خون آشامی، بی باکی، خدا ناترسی است و امید میدارم که به زودی روی زمین از لوث او پاک شود! حجاج گفت: مرا میشناسی؟ گفت: نه. گفت: من خود حجاجم! شبان بترسید و رنگش بگردید. حجاج گفت: چه نام داری؟ گفت: من وِردان هستم و در هر ماه سه روز صرع میگیرم و دیوانه میشوم، و امروز یکی از آن سه روز است! حجاج بخندید و اور ا خلعتی داد و برفت.(لطائف الطوایف، علی صفی)
[من سرِ هر ماه سه روز ای صنم
بیگُمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اوّل سه روزه است
روز پیروز ات نی بیروزه است - مثنوی: دفتر پنجم]
-
شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود، خشم شه بتاخت
گفت: شه شه، وآن شه کبرآورش
یک یک از شطرنج میزد بر سرش
که: بگیر اینک شهت ای قلتبان
صبر کرد آن دلقک و گفت: الامان
دست دیگر باختن فرمود میر
او چنان لرزان که عور از زمهریر
باخت دست دیگرو، شه، مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد
برجهید آن دلقک و در کنج رفت
شش نمد بر خود فکند از بیم تفت
زیر بالشها و زیر شش نمد
خفت پنهان، تا ز زخم شه رهد
گفت شه:هی هی،چه کردی؟چیست این؟
گفت: شه شه، شه شه ای شاه گزین
کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با چو تو خشم آور آتش سجاف(مثنوی معنوی، دفتر پنجم)
[= پادشاه ترمد با دلقک خود به بازی شطرنج پرداخت. دلقک شاه را مات کرد و خشم او را بر انگیخت. دلقک به نشانهی پیروزی گفت: شه شه(کیش) و شاه برآشفت و یک یک مهرههای شطرنج را بر سر وی کوفت. و همراه با کوفتن مهرهها میگفت: بگیر ای بی غیرت، این هم شاهت. امیر فرمان داد تا دستی دیگر بازی کنند و دلقک از بیم شاه همانند برهنهای در سرمای سخت، به خود میلرزید. شاه این بار هم باخت و هنگام شه شه گفتن دلقک فرارسید. اما آن ستمدیده از بیم امیر به کنجی خزید و چند نمد بر سر افکند. زیر بالشها و نمدها پنهان شد تا از خشم و آزار امیر در امان باشد. شاه گفت: چرا چنین میکنی؟ و دلقک از زیر پوششها پاسخ داد: کیش، کیش، من برندهام ای امیر بزرگوار برگزیده. با همچو تو خشم آوری آتشین کی میتوان سخن حق را جز در نهان(زیر لحاف) به زبان آورد؟]
-
آن یکی در خانهیی در میگریخت
زرد روی و لب کبود و رنگ ریخت
صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همی لرزد ترا چون پیر دست؟
واقعه چونست چون بگریختی
رنگ رخساره بگو چون ریختی؟
گفت: بهر سخرهی شاهِ حَرون
خر همی گیرند مردم از برون
گفت: میگیرند خر ای جان عم
چون نه ای خر رو تو را زین چیست غم؟
گفت: بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خرگیری برآوردند دست
جد جد، تمییز هم برخاسته است
چونکه بی تمییزیان مان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند (مثنوی معنوی، دفتر پنجم)
[= مردی با چهرهای زرد و لبهای کبود به حال گریز وارد خانهی کسی شد. صاحب خانه که از این بیگانهی هراسان در شگفت شده بود، سبب بیم را پرسید و او گفت که به فرمان شاه ستمگر، در کوی و برزن، خران مردم را به بیگاری میگیرند. صاحب خانه گفت: جان عم، گیرم که خر میستانند، تو را که خر نیستی چه غم؟! مرد پاسخ داد: اما کارگزاران شاه به جد و شتاب به گرفتن ستوران پرداختهاند، تمیز وتشخیص هم در میان نیست و از این رو اگر مرا هم به جای خر بگیرند شگفت آور نخواهد بود. چون مردمی بی تمیز و نادان بر ما حکومت و سروری دارند، دور نیست که به جای خر، صاحب خر را بگیرند.]
*
و اما در پایان چند سخن و حکایتِ پرمعنا و نغز که نمیتوان نام طنز بر آن نهاد:
- گویند اسکندر مردی بزرگ از کارداران خویش را معزول کرد از عملی بزرگ، و عملی دادش دون و خسیس. مرد، روزی به درگاه آمد. اسکندر او را گفت: چگونه میبینی عملِ خویش؟ گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرد به عمل بزرگ نباشد بل که عمل به مرد نیک و شریف گردد به نیکو سیرتی و انصاف دادن... اسکندر را این سخن خوش آمد، وهمان عمل بدو باز داد و او را بر کشید.(نصیحة الملوک، محمد غزالی)
- در کتب عرب آمده ست که پس از انقراض ساسانیان، بزرگمهر به طبرستان رفت. از او پرسیدند که موجب انقراض ساسانیان چه بود. پاسخ داد برای آنکه کارهای بزرگ را به مردم خُرد سپردند و کارهای خُرد را به مردمِ بزرگ؛ بزرگان به کار کوچک دل ننهادند و خُردان از عهدهی کار بزرگ بر نیامدند و ناچار هر دو کار تباه گشت.(سبک شناسی محمد تقی بهار)
- سلطان سنجر ر اپرسیدند در آن وقت که به دستِ غزان گرفتار شده بود که چه بود که مُلکی بدین وسعت و آراستگی که تو را بود چنین مختل شد؟ گفت: کارهای بزرگ به مردم خُرد فرمودم، وکارهای خُرد به مردمِ بزرگ رجوع کردم. مردم خُرد کارهایِ بزرگ را نتوانستند کرد، و مردم بزرگ از کارهای خُرد عار داشتند، و در پی نرفتند؛ هر دو کار تباه شد، و نقصان به مُلک رسید و کارِ کشور و لشکری روی به فساد آورد.(تذکرة الشعراء، دولتشاهی سمرقندی)
- المستعصم واپسین خلیفهی عباسی بر شنیدنِ ساز و آوازِ رامشگران معتکف گشته بود در حالی که پادشاهی او بیبنیاد میشد. و از اموری که از وی مشهور است این است که وی به بدرالدین لؤلؤ صاحبِ موصل نامه نوشت و از وی جماعتی از مُطربان طلب کرد. و در این حال رسولِ سلطان هُلاگو به نزد او رسید و از او منجنیقها و ابزارهای حصار میخواست. بدرالدین گفت: به این دو خواسته بنگرید و بر اسلام و اهلِ آن بگریید! (تاریخ الفخری)
- درویشی مجرد به گوشهای نشسته بود پادشاهی بر او بگذشت و درویش از آن جا که فراغ ملک است قناعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمت نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتند نه رعیت از بهر طاعت ملوک. (گلستان سعدی، باب اول)
- آوردهاند که نوشین روان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند از این قدر چه خلل آید؟گفت بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هر که آمد بر او مزدیتی کرده تا بدین غایت رسیده. (گلستان سعدی، باب اول)
- پادشاهی به دیدهی استحقار در طایفهی درویشان نظر کرد یکی زان میان به فراست به جای آورد و گفت ای ملک ما در این دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر. (گلستان سعدی، باب دوم)
- نقل است که حاکم هرات شیخ را گفت: مرا نصیحتی کن یا کسی را فرست که مرا نصیحتی کند. فرمود: هرکه دنیا طلبد تو را نصیحت نکند وهر که عقبی طلبد با تو صحبت نکند، آنکه به در خانهی تو آید تورا نصیحت نتواند کرد و آنکه تو را نصیحت تواند کرد به درِ خانهی تو نیاید.(خواجه عبدالله انصاری)
--------------------
فهرست منابع:
آفتاب معنوی چهل داستان از مثنوی، دکتر نادر وزین پور، انتشارات امیر کبیر، چاپ ششم، 1380
خواندنیهای ادب فارسی، دکتر علی اصغر حلبی، انتشارات اساطیر، چاپ اول، 1377
رسالهی دلگشا، خواجه نظام الدین عبید زاکانی، تصحیح دکتر علی اصغر حلبی، چاپ دوم، 1387
گزیدهی امثال و حکم، علی اکبر دهخدا، به کوشش دکتر سید محمد دبیر سیاقی، انتشارات خجسته، چاپ سوم، 1387
گشت و گذاری در لطیفههای ادبی، محمود حکیمی، نشر لوح زرین، چاپ دوم، 1388
گلستان سعدی، شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی، تصحیح محمد علی فروغی، انتشارات ققنوس، چاپ نوزدهم، 1386
مثنوی معنوی، تصحیح عبدالکریم سروش، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ ششم، 1380
مقالات شمس تبریزی، ویرایش متن: جعفر مدرس صادقی، نشرمرکز، چاپ هفتم، 1385
نظرات